هميشه ترس از فهميدن اسرار زندگيم مرا از نوشتن دور ميكرد : ولي امروز در اين وبلاگها من آزادم و غريب :هر چه در دل دارم مينويسم واين باعث آرامش روحم ميشود واين را خوب ميدانم كه اين بين همه ما مشترك است.در اين راه موفق باشي....خداحافظ
سلام عزيزم
واقعا زيبا مي نويسي
در پناه حق
«ـ نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت.
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»
نازلي سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .
چو خورشيد
از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت . . .
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت . . .
نازلي بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شكست!»
و
رفت . . .