پنجره را به پهناي جهان مي گشايم
جاده تهي است...درخت گرانبار شب است
ساقه نمي لرزد
آب از رفتن خسته است
تو نيستي نوسان نيست
تو نيستي و طپيدن گردابي است
تو نيستي و غريو رودها گويا نيست
و دره ها ناخواناست
مي آيي شب از چهره ها برمي خيزد
راز از هستي مي پرد
مي روي چمن تاريک مي شود
جوشش چشمه مي شکند
چشمانت را ميبندي
ابهام به علف ميپيچد
سيماي تو مي وزد و آب بيدار ميشود
مي گذري و آئينه نفس ميکشد
اما جاده تهي است
تو باز نخواهي گشت