زمين عاشقانه از درد سخن گفت،
انگار با درد در فاصله اي از زمان،
شايد سکوتي از هزار هزار لحظه فرياد،
گره مي خورد که چونين کوهها برخاستند،
آب در آيينه هستي
از آسمان غزلي تازه سرود و ابرها نوشتند
درد را با خامه نيلي در قهقراي دلشان،
با باد رفتند و يکروز گريستند،
سايه اي ماندند، تا حايلي باشند نور را، که بگويند از او...
بازم ممنونم كه هنوز منو فراموش نكردي .......