• وبلاگ : خاكسترينه
  • يادداشت : درد همدردي
  • نظرات : 3 خصوصي ، 155 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    شست باران بهاران هر چه هر جا بود

    يك شب پاك اهورايي

    بود و پيدا بود

    بر بلندي همگنان خاموش

    گرد هم بودند

    ليك پنداري

    هر كسي با خويش تنها بود

    ماه مي تابيد و شب آرام و زيبا بود

    جمله آفاق جهان پيدا

    اختران روشنتر از هر شب

    تا اقاصي ژرفناي آسمان پيدا

    جاوداني بيكران تا بيكرانه ي جاودان پيدا

    اينك اين پرسنده مي پرسد

    پرسنده : من شنيدستم

    تا جهان باقي ست مرزي هست

    بين دانستن

    و ندانستن

    تو بگو ، مزدك !‌ چه مي داني ؟

    آنسوي اين مرز ناپيدا

    چيست ؟

    وانكه زانسو چند و چون دانسته باشد كيست ؟

    مزدك : من جز اينجايي كه مي بينم نمي دانم

    پرسنده : يا جز اينجايي كه مي داني نمي بيني

    مزدك : من نمي دانم چه آنجه يا كجا آنجاست

    بودا : از همين دانستن و ديدن

    يا ندانستن سخن مي رفت

    زرتشت : آه ، مزدك ! كاش مي ديدي

    شهر بند رازها آنجاست

    اهرمن آنجا ، اهورا نيز

    بودا : پهندشت نيروانا نيز

    پرسنده : پس خدا آنجاست ؟

    هان ؟

    شايد خدا آنجاست

    بين دانستن

    و ندانستن

    تا جهان باقي ست مرزي هست

    همچنان بوده ست

    تا جهان بوده ست