• وبلاگ : خاكسترينه
  • يادداشت : درد همدردي
  • نظرات : 3 خصوصي ، 155 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    نجار پيري بود که مي خواست بازنشسته شود.او به کـارفرمايش گفت که ميخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگي بي دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کـار فـرمـا از اينـکه ديد کارگر خوبـش مـي خواهد کار را تــرک کند ? ناراحت شـد.او از نجار پير خواست کـه بـه عنوان آخـرين کار تـنـها يــک خانــهُ ديگر بسازد.نجار پير قبول کرد?اما کاملاْ مشخص بود که دلـش بـه اين کار راضي نيست.اوبراي ساختن اين خانه?از مصالح بسيار نامرغوبي استفاده کرد و با بي حوصلگي?به ساختن خانه ادامه داد. وقــتي خـانــه بـه پايان رسيد?کارفرما بـراي وارسي خـانــه آمد.او کـلـيـد در خانه را به نجار داد و گفت:((اين خانه متعلق به توست.اين هديه اي است از طرف من براي تو.)) نجار شوکـه شده بـود.مايهُ تاُسف بود! اگر مـي دانست که دارد خـانــه اي براي خودش مي سازد?مسلماْ به گونه اي ديگر کارش را انجام مي داد... **