وبلاگ :
خاكسترينه
يادداشت :
درد همدردي
نظرات :
3
خصوصي ،
155
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
علي
پسر بچه اي وارد يک بستني فروشي شد و پشت ميزي نشـست.
پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد:((يک بستني
ميوه اي چند است؟))پيشخدمت پاسخ داد: ((??سنت)).پسـربـچه
دسـتش را در جيبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسـيد:((يـک
بستني ساده چند است؟))
در هـمـين حــال?تعدادي از مشــتريان در انـتـظار مــيز خـالي بودنـد.
پيش خدمت با عصبانيت پاسخ داد:((??سنت)).پسر دوباره سکه-
هايش راشمردوگفت:((لطفا يک بستني ساده))پيشخدمت بستني
را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نيز پس از خوردن بستني?پول
را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت?از آنچه ديد?شوکه شد.آنجا در کنار ظرف
خالي بستني? ?سکهء ? سنتي و ? سکهء ? سنتي گذاشته شده
بود ـ براي انعام پيشخدمت.