• وبلاگ : خاكسترينه
  • يادداشت : كلامي درآرزوي كمال
  • نظرات : 1 خصوصي ، 41 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    نميدانم ... شايد يك روزي حسش كني!

    .....................................................

    .....................................................

    طناب

    دلش مي خواست تنها از كوه بالا برود، يكبار به تنهايي به اوج برسه و آنجا سكوت هوا را با تمام وجود حس كنه ... راه افتاد و بعد از چندين روز، نزديكيهاي غروب بود كه به نزديكي قله رسيد. كمي استراحت كرد اما عطش صعود طاقتش برده بود و اصلا‍‍ًٍ نديد كه هوا خيلي تاريك شده است و ستاره ها هم پشت ابرها پنهان شده اند ... برخاست و طناب را به كمر بست و شروع به بالا رفتن كرد. ميخ ها را در تن كوه فرو ميكرد و بالا مي رفت ... قله ديده نمي شد اما ... چرا قله بود، آنقدر نزديك كه با يك خيزش كوتاه به آن ميرسيدي ... اما ... واي ...ميخ آخري را فراموش كرد محكم در دل كوه بنشاند ... پايش ليز خورد و ... سقوط ... داشت به سرعت به طرف زمين مي رفت ... تنها بود ... تنها ... لحظه لحظه هاي شيرين و تلخ پيش چشمانش ميرقصيدند و او تنها بود ... ناگهان فرياد زد:«خدايا كمكم كن.» ... صدايي آمد! ... :«آيا باور داري من مي توانم كمكت كنم؟» ... گفت:«بله ... تمنا مي كنم!» ... :«طناب را پاره كن و آن را رها كن!» ... يك لحظه مات و مبهوت به آسمان نگاه كرد ... لرزيد ... دستش سست شد اما ... ناگهان طناب را دو دستي چسبيد ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... روزها گذشت تا اينكه گروهي كوهنوردي را ديدند كه ميان زمين و آسمان معلق بود و از سرما يخ زده بود، اما ... اما او، او با زمين فاصله كمي داشت!