سلام..خوبي؟خوشوالم كه دوباره ميبينمت....رسي مننم جامو عوض كردم..منو يادته؟؟ستاره هستم دختر خزان...خزان خسته....
30 يو...
با سلام
لطفا از سايت كانون اسلامي انصار ديدن فرماييد و نظرات و پيشنهادات خود را براي ما ارسال كنيد.
باتشكر
مهربانم روز بزرگ مادر رو به همه مادرهاي خوب و خوبه كه آدم تبريك ها رو به همه بگه ... باز هم ممنون از مهربوني و صداقتت و نگاه بي نهايت بزرگت ... دلت شاد كه هميش شادم ميكني
در پناه حق .. هميشه پاينده باشي
راز جاودانگي..........يافتنش چه شور انگيز است...خوب معلومه كه اين نوشته ها رو توي حل و هواي خاصي مي نويسي...قالب جديدي كه گذاشتي خيلي قشنگه؟ ببينم بعد از اين باز هم اينجا مي نويسي؟؟؟ ...بهرحال جاودان ماني...
نميدانم ... شايد يك روزي حسش كني!
.....................................................
طناب
دلش مي خواست تنها از كوه بالا برود، يكبار به تنهايي به اوج برسه و آنجا سكوت هوا را با تمام وجود حس كنه ... راه افتاد و بعد از چندين روز، نزديكيهاي غروب بود كه به نزديكي قله رسيد. كمي استراحت كرد اما عطش صعود طاقتش برده بود و اصلاًٍ نديد كه هوا خيلي تاريك شده است و ستاره ها هم پشت ابرها پنهان شده اند ... برخاست و طناب را به كمر بست و شروع به بالا رفتن كرد. ميخ ها را در تن كوه فرو ميكرد و بالا مي رفت ... قله ديده نمي شد اما ... چرا قله بود، آنقدر نزديك كه با يك خيزش كوتاه به آن ميرسيدي ... اما ... واي ...ميخ آخري را فراموش كرد محكم در دل كوه بنشاند ... پايش ليز خورد و ... سقوط ... داشت به سرعت به طرف زمين مي رفت ... تنها بود ... تنها ... لحظه لحظه هاي شيرين و تلخ پيش چشمانش ميرقصيدند و او تنها بود ... ناگهان فرياد زد:«خدايا كمكم كن.» ... صدايي آمد! ... :«آيا باور داري من مي توانم كمكت كنم؟» ... گفت:«بله ... تمنا مي كنم!» ... :«طناب را پاره كن و آن را رها كن!» ... يك لحظه مات و مبهوت به آسمان نگاه كرد ... لرزيد ... دستش سست شد اما ... ناگهان طناب را دو دستي چسبيد ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... روزها گذشت تا اينكه گروهي كوهنوردي را ديدند كه ميان زمين و آسمان معلق بود و از سرما يخ زده بود، اما ... اما او، او با زمين فاصله كمي داشت!