آغازین روزهایی بود که می نوشتم ؛ می توانستم اندک اندک یقین کنم که : آری ، من می نویسم ! چونان رسیدن به بلوغی که هر انسانی را فرا می رسد برای من نیز بلوغی دررسیده بود که زان پس من می نوشتم ؛ باری این نوشتن به اختیار نبود ، گاهی چنان مرا در بر می گرفت که اگر به خواستش تن در نمی دادم نعشه وار به این سوی و آن سوی تن می کوبیدم . تنها می دانستم که باید چیزی در دست گیرم و آنچه بر من می آید به کاغذ آورم ؛ اما چندی گذشت تا مطمین شوم که : کلمه بالا می آورم ، دیگر شکی در من نبود ؛ من بالا می آوردم و برای آنکه خود را خالی کنم گزیری از نوشتن نداشتم ؛ این کشش و این گرایش در من لحظه به لحظه آنچنان شعله می کشید که یارای مقابله اش نمی دیدم .
" شهوت نوشتن " ؛ این نامی بود که به نشان تسلیم برش نهاده بودم ، جز این نیز نبود که هر چه بود تمام من را از آن خود می ساخت و مجال نیرویی دیگر و تمایلی دیگر در من نمی گذاشت و گاهی حتی به هیأت چنان نفوذی در می آمد که خود نیز واله و شیفته کلماتی می شدم که خود پرورده بودمشان ...
امروز مدتهاست که از آن نخستین روزها می گذرد و من دیگر به این قی کردن و به این شهوت پرکشش نوشتن عادت کرده ام . شاید کمی از آنچه را که بر من می آید می نویسم ، تنها در ذهن مرور می کنم و تاثیر می پذیرم ؛ شاید مجالی برای ثبت تک تک کودکان کلماتم که از مادر اندیشه ام زاده می شوند نداشته باشم ؛ اما من هنوز هم می نویسم ، هرچند این همه آن چیزی نباشد که در خلوت من می گذرد ؛ باری من هنوز هم می نویسم ...
چگونه می توان سپاس گفتن این حجم خوبی را که بر من روا داشته شده ؛ مدتی است که پرواضح به اثبات رسیده برایم این پاکی و تقدس خوبان بهاردل ایرانیم ؛ عزیزانم که کلمات دلنشینتان گرمی خانه دلم شده ، به وسعت خوبیهایتان قدردانیی نثارتان می کنم که جز این وسعت ، حق کلام را ادا چگونه توان نمودن ؟! ... به نشان حق گزاریم و به جبران این همه مهربانیها که بر من روا داشته اید دست پاره یی از خود که بسیار دوستش می دارم پیشکش وجود یکایکتان می کنم ؛ این از آن شماست و چه شادم خواهید کرد اگر هدیه کنیدش از جانب من به هر آنکه دوستش می دارید ، حتی بی آنکه نامی از من در بیان آورید ؛ باشد که گوشه ای از محبت سخاوتمندانه تان را هر چند در قالب کلمات پاسخ داده باشم ...
وقتی که تو هستی و یه دل تنها ، اون دمی که تو دریای خاطره ها فقط و فقط تو هستی که هستی که دست وپا می زنی ، اون زمونی که اونی که می خوای نیست تا با هم از باغ ثانیه های خوش رنگ با هم بودن غنچه های تازه شکفته بچینید ، تنها چیزی که به تو امید می ده و برای دقایق سبز فردا دونه بودن میکاره همون یاد و خاطره لحظه های سبزیه که بی هیچ دغدغه ای سپری شده بود که تو اون لحظات فقط و فقط تپش قلبهای اسیر عشق بود که گوش عالمو پر کرده بود ؛ اینجاس که با شیرینی فراموش ناشدنی اون لحظه لحظه های با هم بودن دهانتو که مزه تلخ تنهایی توش جا خوش کرده طراوتی تازه می بخشی ؛ عطر نیلوفری محبوبة ابدیتو به مشام می رسونی و از ته دل برای تکرار ساعات خوش با هم بودن دست دعا به سمت گنبد آبی آسمون دراز می کنی !
دعایت مستجاب باد...
خاکسترینه
10:16 نیمه شب نهم دی ماه