به بهانه عزیزی که رستگار شد ؛ شهید مشهد عشق علی و اله :
ایلیا پطروسیان
ستایش ، تنها و تنها تو را سزد ای ماندگار مانافرین ؛ آیا نه آن بوده مر مرا - این خفیف آستان آبیسانت را - بی ثنای نام تو ، سرآغاز کلام و پرواز سلام به بارگاه برکت گهربارت ، توان نتوان بودن ؟! آیا نه آن بوده نشاید جز در قبال قالب تهی کن الف قامت تو - ای رعنا قامت خیال من که در هیچ قامتی بلندای قدمتت نگنجد - سر خمودن ؟! لیک ، فی الحال اجازتی ده مرا - کوچک عاشق پیشهات را - بل با ذکر تذکره مذکور ، قلم در ضمیر اوراق جاری ساختن و نکویی را و نکویی را در جریان اندیشه شید اندیش خویش ، ساری ساختن !
سخن از مقربین درگاهت به جد آسان نمینماید که نمیدانم این چه شوکتی و چگونه هیبتیست وجودشان را که عنان قلم از چنگال قلمسوار ماهر چنین در ربوده است ؟! توان خویش ناتوان بینم و نظم کلام بیاراده چینم ؛ آخر چگونه گفتن همو را که خود فریادگر خاموش دیروز و خاموش فریادگر امروز همه گفتنیهای ناگفته است ؟! مگر نه آنکه در شب قدرت شاهد اشهدت شد و سنهای شش سپس ، شهید مشهدت ؟! مگر نه آنکه به محمدت ایمان آورد ، تدینی خودخواسته و در باور که طعن هیچ ایمان از مادر زاد گشتهای ، در آن راه نداشت و جاه ؟! چنین اندیشم سعادتی برتر از این دشوار شود یافت که به یقین خویش قدم در مسیر اخلاص و خلوص سیر نهادن ؛ حاشا که جز آن باشد !
والانشین سفرههای خاکی ! اینک پرده پندار از نگاه دیدگانت به کناری جسته و در خوان بهشتی فام الهت به خرسندی نشستهای ! میدانم که نمیدانم چه میدانی ؛ زمانی گذشتن باید تا چرخ روزگار مرا نیز تا عرش مفروش عشق دردانهام ، خداوندگار جاودانهام ، بالا بردن تواند ؛ آن روز و آن ثانیههای وصال را بیتابانه بیتابم که مرا به پردیس اشتیاقی و از دوزخ هراسی در دل نباشد آنگاه که یقینم باشد به نزدیکش ، هر کجا که باشد ...
الها ، روزها گذشته از آن روز که در این مجال گفتمت : « چون همیشه خسته ام و در به زیستن بسته ام ؛ نمیدانم چه میخواهم و میدانم نمیخواهم زنده باشم آنگاه که نفس فرو میرود و بر میآید و در هر دمی و بازدمی ، یهود دور زیستنت مسیح قلبم را به صلیب میکشاند . » همچنانت میل به زیستنم داری ؟! همچنانت دور داشتنت را روای من میپنداری ؟! هر چه خواهی کن که شیرین بود از شیرین ، هر آنچه سر زند ؛ لیکن عهدی با من بر سر جانم بگذار ، پیمانی با من برای سرخوشیام ، وعدهای از برای روز رستا :
الهم ، زیباروی بیمنتهایم ، جانم در دست توست و اندامم بهکذا ؛ نباشد آنی و لحظهای از من که بی یاد تو باشد ؛ یاری ده مرا بل به میعاد دیدارت ، در پیشگاه کبریاییت ، در وصال زلیخاییت ، آن دم که خسته از راه پیموده ، سر بر شانههای مهربانیت گذاشتن آرزومندم ، سرفکنده و خجل از آنچه در توشه دنیویم اندوختهام ، نباشم ...
خاکسترینه
00:30 بامداد سهشنبه بیست و چهارم آبان ماه