نیمه شبان است ؛ چون همیشه می پندارم که با او خلوت ترین ، منم ! در خلوت شبانگاهی ام جز او کسی نیست و او خود گفته که از جوی خون نیز که بر گردن روان است به من نزدیک تر است ؛ باری ، نمی دانم ، نمی دانم چرا نمی یابمش و هر آن که از کنارش نیز می گذرم ، نمی بیندم وآنگاست که از حسی تلخ ، چون شوکران ، که در بر می گیردم ، می پرسم : پس من کیستم ؟! نه آن که گفته ای که برترینم آفریده ای و خوبان بارگاهت را بر آستانِ اشرفِ من ، سر به زانو کشانده ای ! این چه فضیلتیست و این چه نکوداشتی ؟!
باز هم فریاد برآورده ام که تو خود می دانی که این در من عادتیست که نه ماهانه ، که هر روز و هر لحظه غوغا می کند و به انفجار می کشاندم . پس تو کیستی ؟! گر تو نیستی پس من کیستم ؟! گر تو هستی که من نیستم که از نیست ، انتظارِ بودن در طلبیدن خداوندی را نسزد !
چون همیشه خسته ام و در به زیستن بسته ام . نمی دانم چه می خواهم و می دانم نمی خواهم زنده باشم آنگاه که نفس فرو می رود و برمی آید و در هر دمی و بازدمی ، یهودِ دور زیستنت ، مسیح قلبم را به صلیب می کشاند . آری ، بودن را بهایی کرده ای که در نظرم به ناچیزی نمی ارزد و نبودن را که اوج پر گشودن به آغوش ماندگارت خطاب کرده ای دوست تر می دارم . باری ؛ باری چه کنم که نمی خواهی ام ، که در جرگه عاشقان کویُت به از من بسیار داری ... می دانم ، می دانم ؛ حوض کوچک تنهایی من بی ماهیست ! تو دریایی و دریا را چه نیاز است بر من ؟!
کلماتم خسته ات می کنند و بنده هایی که بی بهانه ات طلب کنند در راه ! لاجرم شکایتی نیست ؛ می فهمم این منم که نمی فهمم !
چشمانم آبستن خستگی اند بس که با ندیدنت در آمیخته اند و به بکارتِ ایمان خیانت ورزیده اند . بگذار که بر خواب روم ؛ کودکِ دیدنت از رُحِم فریادها ، شاید ، که به حاصل نشیند ...
خاکسترینه
01:30 بامداد جمعه هجدهم دی ماه