می خواهم از او بگویم ؛ لیک فریادی از حجم درونم بانگ برمی آورد و متهورانه می پرسدم : گمان می داری بدان مقام دست یازیده ای که ازو خواندن و نام مبارکش در قلم آوردن ؟! چنین می پنداری که تقدس درگاهش را بار کلام تو توان کشیدن ؟! ... اینک در تردیدی سرد فرو غلطیده ام ؛ یادش بر صفحه دل سنگینی می کند و نامش آستان اندیشه را به چالش می کَشاند ؛ کم نیست ، کوچک نیست ، بزرگ است و شور انگیز : او « حسین بن علی » ست . لحظه های عروجش در راهند و من چون همیشه به قیامش در اندیشه ام و لیک ، در سیرِ عمق معنایش مانده ام . بی شمار از خود به بانگی وهم انگیز پرسیده ام که براستی چرا چنین باید بودن که وجودی آسمانی و پاک در خاک زمینی ناپاک فروغلطد و عرشیان را به سوگی جانسوز فرونشاند و فرشیان را به یقین بی وفاییشان کشاند ؟ آی ای سرزمین نینوا ، به کدامین آبرویی خواهی توانستن پاسخ « محمد » ش را به روزِ پاسخ ، دادن ؟! آی ای مردمان کوفه ، به کدامین شفاعتی توانستن در خوان سفره های بهشتی پروردگارم در نشستن ؟! شرمتان باد ، ننگتان باد ...
خدایم ! مهربانِ بی کرانه ام ! بر من بنما که دریابم چرا چنین ثانیه ها را رقم زدی و خوبان برومندت را چنین در خاک کشاندی ؛ می دانم ، به یقین می دانم که دلیلی در پس این است و صلاحی که تو بهتر می دانی ؛ بزرگ بی منتها ! یاریم کن که در این لحظه لحظه های سخت سالگشت خون خودت ( یا ثارالله وبنُ ثاره ) بدان بیندیشم که چه باید بیاموزم ازین از جان گذشتگی و چه درسها پذیرم و چه ره توشه بردارم که ایمان دارم که تو نیز از من چنین می خواهی و نوای نینوا را به گوش جان شُنیدنم می طلبی ...
ای وسعت قدرت و ای همه شوکت ! اجازت می خواهمت این بار نیز کلامم را به دعایی به آستان اعظمت به انتها رسانم :
« اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد » ...
خاکسترینه
00:30 بامداد دوشنبه بیست و ششم بهمن ماه