دیریست به تو می اندیشم ؛ سالها در پی یافتن تو گام برداشته ام و اینک ، بیش از هر زمانی به جستجوی تو بی تابم . دور از منی و این لحظه های بی تو بودن بر آتشی دوزخ فام می کشاندم . باز هم باید گفتن تا بدانی که باید باشی و نیستی ؟! آخِر ، این سرگشتی و هجران تا کی ؟!
آهای ! وجدان آرمیده در خواب ! وجود آسمانی من ! روح عّلوانی ناپیدا ! با تو سخن می گویم ؛ گام از گام برداشته ام و در آنی و هر گذر ثانیه ای با من بوده ای و لیکن ، به وسعت روز و شبهای بر باد رفته ام از تو بی منم ! مگر نه آن است که بودن را به رخصت باهم بودن از خدایمان به امانت جسته ایم ؟! مگر نه آن است که به گفتاری و هر کرداری ، به هر دمی و بازدمی بایدم یار و یاور باشی ؟! پس از چه سان چنین تنها رهایم نموده ای ؟! بهاران در رسیده است و بهار روح من در راه مانده ! سبزینه ها سربر آورده اند و لیک ، هنوز خاکسترینه مانده ام ! بدین جا کشید و بگذار بگویمت و اعترافی به فریاد برآورم : اَماره نکو نمی خوانَدم و یارای آن نیست مرا که بی قدرت تو ، آیه های شیطانیش را به مقابله برخیزم . هر چه باشد جز این نیست که جزء ربانی منی و از پروردگار راست کردار بر ضمیر انسانیم فرود را تجربت ساخته ای ؛ تنهایم به حال خود مگذار که بی سِحر فرشته سان حضورت دیو پلیدی را مقابلت نتوانم ، راضی مباش که آن سوی این دنیا ، به گاه تشرف به آستان ذات حق ، در پیشگاه کبریاییش سر زخجالت برآوردن نیز نتوانم . ثنایم را به نیت حضورت با دعایی به بارگاه اشرف خالقم به پایان خواهم برد :
الها ! ای بزرگ بی همتا ! یاریم ده به روز نیک دیدارت از آنان باشم که به نفس مطمئنه به سوی خویشتن خواندیشان ...
« یا ایتها النفس المطمئنه ! ارجعی الی ربک راضیه مرضیه »
خاکسترینه
گاهِ ملاقات ماه ، نخستین بامداد هشتاد و چهار