• وبلاگ : خاكسترينه
  • يادداشت : درد همدردي
  • نظرات : 3 خصوصي ، 155 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     

    عزيزدلسوخته وخاكسترشده سلام

    دست نوشته هايت زيباست .باشدكه درفردايي به پاسخت برسي

    ياحق

    سلامممممممممممممممممممممم

    خوبي مهربون ....اپ ديت كردم ......

    سر بزن

    سلام خاكسترينه ي عزيز...آپديت نمي كني؟منتظرم...جاودان ماني
    مرا متبرک گردان تا در دنيايي که همه به دنبال لذت؛ تملک و قدرتند؛ ديدگانم بر تو دوخته باشد.مگذار از پي چيز هايي روم که مرگ آن ها را مي ربايد؛بلکه به جست جوهاي چيزهايي بر آيم که زندگي را در بر دارند.من با گوهرهاي زمين با زر و سيم با دارايي و ملک چه کنم؟ثروت عشق تو را ميخواهم./سلام دوست من.خوبي؟؟ چرا آپ نميکني؟؟من آپم و منتظر حظور گرمت.شاد باشي.
    مرا متبرک گردان تا در دنيايي که همه به دنبال لذت؛ تملک و قدرتند؛ ديدگانم بر تو دوخته باشد.مگذار از پي چيز هايي روم که مرگ آن ها را مي ربايد؛بلکه به جست جوهاي چيزهايي بر آيم که زندگي را در بر دارند.من با گوهرهاي زمين با زر و سيم با دارايي و ملک چه کنم؟ثروت عشق تو را ميخواهم./سلام دوست من.خوبي؟؟ چرا آپ نميکني؟؟من آپم و منتظر حظور گرمت.شاد باشي.

    هميشه از نوشته هات خوشم مياد .

    ممنون از پيامت و شاد باشي عزيز.

    سلام ...........

    يك داستان كوتاه براي همه::::: اين اواخر دردهاي پي در پي امانش را بريده بود.باورش نمي شد که قلبي به بدنش پيوند شده باشد. - «تو رو خدا بگيد کي قلب عزيزش رو به من هديه کرده؟» نامزدش امير در حالي که دست او را در دست داشت گفت:«جواني که بر اثر تصادف دچار مرگ مغزي شده بود.» بعد عکسي را از جيبش بيرون آورد.عکس محمد بود ،خواستگار قبلي اش.همان که براي خوشبختي او حاضر بود با ماشين قراضه اش صبح تا شب مسافرکشي کند و حالا با همان ماشين تصادف کرده بود.دستش را روي قلبش گذاشت.خيلي تند مي تپيد.گريه امانش نداد...

    سلام/با ارزوي لحظات شيرين براي شما...من به روزم ومنتظر نظرات زباي شما/تا بعد

    سلام خاكستزينه جان خوبي؟؟؟؟؟؟/منم يادت مياد مستانه ..

    خاكسترينه اومدم يه چيزي بگم من بيش از 20 بار تووبلاگ جديدت رفتم ولي هر دفعه سيستم من هنگ ميكنه نميدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟/نميدونم مشكل از وبلاگ شماست يا سيستم من اخه فقط وبلاگشما اينجوري ميشه‏ .....گفتم بيام اينجا عرض ادب كنم خيلي خيلي وبلاگت قشنگ بود واقعا حيات خلوت زيبايي داري اونم مثل اينجا پر از حس قشنك خاكستري بودن ..........

    فداي تمام مهربونيهات

    التماس دعا....يا حق

    سلام اي همسفر اي خوب سلامي گرم وبي پايان تورا مي جويم از خورشيد تو را مي خواهم ازباران

    سلام..اميدوارم که حالت خوب باشه..خوشحالم که ميتونم با عزيزايي مثل شما باشم و از تفکراتتون استفاده کنم..اپديتم و منتظر قدم هاي هميشه سبزو بهاريتون..يا حق

    پسر بچه اي وارد يک بستني فروشي شد و پشت ميزي نشـست.
    پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد:((يک بستني
    ميوه اي چند است؟))پيشخدمت پاسخ داد: ((??سنت)).پسـربـچه
    دسـتش را در جيبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسـيد:((يـک
    بستني ساده چند است؟))
    در هـمـين حــال?تعدادي از مشــتريان در انـتـظار مــيز خـالي بودنـد.
    پيش خدمت با عصبانيت پاسخ داد:((??سنت)).پسر دوباره سکه-
    هايش راشمردوگفت:((لطفا يک بستني ساده))پيشخدمت بستني
    را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نيز پس از خوردن بستني?پول
    را به صندوق پرداخت و رفت.
    وقتي پيشخدمت بازگشت?از آنچه ديد?شوکه شد.آنجا در کنار ظرف
    خالي بستني? ?سکهء ? سنتي و ? سکهء ? سنتي گذاشته شده
    بود ـ براي انعام پيشخدمت.
    سلام: خيلي ممنون كه بهمون سر زديم وبلاگ خيلي زيبايي دارين و هم چنين نوشته هاي پر از احساس تون بهتون تبريك مي گم باز هم به ما سر بزنيد موفق باشيد

    سلام... مبارك وبلاگ جديد باشه...

    الهه ناز هميشه مهربونه خاكسترينه جان....

    تو ديگه به ما سر نميزني....

     <      1   2   3   4   5    >>    >