لبخند محزون زني ده ساله بود اين
كز گوشه ي چادر سياه ديدم اي ماه
آري زني ده ساله بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و درد آلود و جانكاه
وين جا جز اين لبخند لبخندي نبيني
شش ساله بود اين زن كه با مادرش آمد
از يك ده گيلان به سوداي زيارت
آن مادرك ناگاه مرد و دخترك ماند
و اينك شده سرمايه ي كسب و تجارت
نفرين بر اين بيداد ، اي مهتاب ، نفرين
بيني گدايي ، هر بگامي ، رقت انگيز
ياد هر بدستي ، عاجزي از عمر بيزار
يا زين دو نفرت بارتر شيخ ريايي
هر يك به روي بارهاي شهر سربار
چون لكه هاي ننگ و ناهمرنگ وصله
3
اينجا چرا مي تابي ؟ اي مهتاب ، برگرد
اين كهنه گورستان غمگين ديدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين ، ديدني نيست
مي خندي اما گريه دارد حال اين شهر
ششصد هزار انسان كه برخيزند و خسبند
با بانگ محزون و كهنسال نقاره
دايم وضو را نو كنند و جامه كهنه
از ابروي خورشيد ، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خويش محروم
از زندگي اينجا فروغي نيست ، الاك
در خشم آن زنجيريان خرد و خسته
خشمي كه چون فريادهاشان گشته كم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شكسته
واندر سرود بامداديشان فشرده ست
زينجا سرود زندگي بيرون تراود
همراه گردد با بسي نجواي لبها
با لرزش دلهاي ناراضي همآهنگ
آهسته لغزد بر سكوت نيمشبها
وين است تنها پرتو اميد فردا
4
اي پرتو محبوس ! تاريكي غليظ است
مه نيست آن مشعل كه مان روشن كند راه
من تشنه ي صبحم كه دنيايي شود غروق
در روشنيهاي زلال مشربش ، آه
زين مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد